باک داشتن، ترس داشتن، میل و رغبت داشتن، کنایه از التفات و توجه داشتن، برای مثال سرّ این نکته مگر شمع برآرد به زبان / ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی (حافظ - ۹۷۸)
باک داشتن، ترس داشتن، میل و رغبت داشتن، کنایه از التفات و توجه داشتن، برای مِثال سرّ این نکته مگر شمع برآرد به زبان / ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی (حافظ - ۹۷۸)
تجویز. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مصادر زوزنی). اجازه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). از روی عدل و انصاف جایز داشتن. (ناظم الاطباء). جایز شمردن. روا دیدن. رجوع به روا و روا دیدن شود: به شهری که بیدادشد پادشا ندارد خردمند بودن روا. فردوسی. چو لشکر شد از خوردنی بی نوا کسی بینوایی ندارد روا. فردوسی. که گر او نیامد به فرمان من روا دارم ار بگسلد جان من. فردوسی. معتصم گفت... چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن. (تاریخ بیهقی). و از آن عقد که بنام ما بوده است روا ندارد یاد کند. (تاریخ بیهقی). بپیچید یوسف ز داغ هوا ولیکن نمیداشت گفتن روا. شمسی (یوسف و زلیخا). اگر آن را خلافی روا دارم به تناقض قول... منسوب گردم. (کلیله و دمنه). هرکه... بر لئیم بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او این است. (کلیله و دمنه). چند غرض است که عاقل روا دارد... (کلیله و دمنه). تو روا داری روا باشد که حق همچو معزول آید از حکم سبق. مولوی. روا داری از دوست بیگانگی که دشمن گزینی به همخانگی. سعدی (بوستان). چو من بدگهر پرورم لاجرم خیانت روا دارم اندر حرم. سعدی. لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی. (گلستان). بر هر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است که در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند. (گلستان). زجر و توبیخی که بر تلامذه کردی در حق او روا نداشتی. (گلستان). به نیم بیضه که سلطان ستم روا دارد زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ. سعدی (گلستان). ، تحسین نمودن و پسند کردن. (ناظم الاطباء). پسندیدن. سزاوار دیدن. مقبول و مطبوع داشتن. رجوع به روا دانستن و روا دیدن شود: فرستاد باید بر او نوا اگر بی گروگان ندارد روا. فردوسی. تو دعوی کنی هم تو باشی گوا چنین مرد بخرد ندارد روا. فردوسی. ستم گر نداری تو بر من روا به فرزند من دست بردی چرا. فردوسی. و من روا دارم که مرا جایی موقوف کند تا باقی عمر عذرخواهی کنم. (تاریخ بیهقی). من این نسخه ناچار اینجا نوشتم... و هرچه خوانندگان گویند روا دارم مرا با شغل خویش کار است. (تاریخ بیهقی). چون نیندیشی که می بر خویشتن لعنت کنی از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا. ناصرخسرو. و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه). آنچه تو بر خود روا داری همان می بکن از نیک و از بد با کسان. مولوی. بسیار زبونیها بر خویش روادارد درویش که بازارش با محتشمی باشد. سعدی. چیست دانی سر دلداری و دانشمندی آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی. سعدی. تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم. سعدی. چو بر خود نداری روا نشتری مکش تیغ بر گردن دیگری. امیرخسرو. ، حلال شمردن. مباح دانستن: خون صاحبنظران ریختی ای کعبۀ حسن قتل اینان که روا داشت که صید حرمند. سعدی. ، مصلحت دیدن. صلاح دانستن: و از این جهت روا نداشته اند کی هیچ عامل صاحب قلعه ای باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 157)
تجویز. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مصادر زوزنی). اجازه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). از روی عدل و انصاف جایز داشتن. (ناظم الاطباء). جایز شمردن. روا دیدن. رجوع به روا و روا دیدن شود: به شهری که بیدادشد پادشا ندارد خردمند بودن روا. فردوسی. چو لشکر شد از خوردنی بی نوا کسی بینوایی ندارد روا. فردوسی. که گر او نیامد به فرمان من روا دارم ار بگسلد جان من. فردوسی. معتصم گفت... چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن. (تاریخ بیهقی). و از آن عقد که بنام ما بوده است روا ندارد یاد کند. (تاریخ بیهقی). بپیچید یوسف ز داغ هوا ولیکن نمیداشت گفتن روا. شمسی (یوسف و زلیخا). اگر آن را خلافی روا دارم به تناقض قول... منسوب گردم. (کلیله و دمنه). هرکه... بر لئیم بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او این است. (کلیله و دمنه). چند غرض است که عاقل روا دارد... (کلیله و دمنه). تو روا داری روا باشد که حق همچو معزول آید از حکم سبق. مولوی. روا داری از دوست بیگانگی که دشمن گزینی به همخانگی. سعدی (بوستان). چو من بدگهر پرورم لاجرم خیانت روا دارم اندر حرم. سعدی. لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی. (گلستان). بر هر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است که در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند. (گلستان). زجر و توبیخی که بر تلامذه کردی در حق او روا نداشتی. (گلستان). به نیم بیضه که سلطان ستم روا دارد زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ. سعدی (گلستان). ، تحسین نمودن و پسند کردن. (ناظم الاطباء). پسندیدن. سزاوار دیدن. مقبول و مطبوع داشتن. رجوع به روا دانستن و روا دیدن شود: فرستاد باید بر او نوا اگر بی گروگان ندارد روا. فردوسی. تو دعوی کنی هم تو باشی گوا چنین مرد بخرد ندارد روا. فردوسی. ستم گر نداری تو بر من روا به فرزند من دست بردی چرا. فردوسی. و من روا دارم که مرا جایی موقوف کند تا باقی عمر عذرخواهی کنم. (تاریخ بیهقی). من این نسخه ناچار اینجا نوشتم... و هرچه خوانندگان گویند روا دارم مرا با شغل خویش کار است. (تاریخ بیهقی). چون نیندیشی که می بر خویشتن لعنت کنی از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا. ناصرخسرو. و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه). آنچه تو بر خود روا داری همان می بکن از نیک و از بد با کسان. مولوی. بسیار زبونیها بر خویش روادارد درویش که بازارش با محتشمی باشد. سعدی. چیست دانی سر دلداری و دانشمندی آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی. سعدی. تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم. سعدی. چو بر خود نداری روا نشتری مکش تیغ بر گردن دیگری. امیرخسرو. ، حلال شمردن. مباح دانستن: خون صاحبنظران ریختی ای کعبۀ حسن قتل اینان که روا داشت که صید حرمند. سعدی. ، مصلحت دیدن. صلاح دانستن: و از این جهت روا نداشته اند کی هیچ عامل صاحب قلعه ای باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 157)
روا داشتن. جایز داشتن: اگر جایز باشد که بروا دارند که طلحه و زبیر در حالت نزع از عداوت و خصومت علی توبه کردند و نجات یافتند سپس... (کتاب النقض ص 481). رجوع به روا داشتن شود
روا داشتن. جایز داشتن: اگر جایز باشد که بروا دارند که طلحه و زبیر در حالت نزع از عداوت و خصومت علی توبه کردند و نجات یافتند سپس... (کتاب النقض ص 481). رجوع به روا داشتن شود
برپای خاستن. بنیاد کردن: جز وی این خاندان بزرگ را که همیشه برپای باد برپای نتواند داشت. (تاریخ بیهقی). رجوع به برپا داشتن شود، پیچیدگی و پیچش. (ناظم الاطباء) ، خشمگینی و آشفتگی. رجوع به برتافتن شود
برپای خاستن. بنیاد کردن: جز وی این خاندان بزرگ را که همیشه برپای باد برپای نتواند داشت. (تاریخ بیهقی). رجوع به برپا داشتن شود، پیچیدگی و پیچش. (ناظم الاطباء) ، خشمگینی و آشفتگی. رجوع به برتافتن شود
مرکّب از: ب + راه + داشتن، کنایه از ترصد و انتظار ورود چیزی داشتن و این در بیت نظامی واقع است لیکن اکثر بدین معنی چشم براه داشتن مستعمل میشود نه تنها ’براه داشتن’. (آنندراج)
مُرَکَّب اَز: ب + راه + داشتن، کنایه از ترصد و انتظار ورود چیزی داشتن و این در بیت نظامی واقع است لیکن اکثر بدین معنی چشم براه داشتن مستعمل میشود نه تنها ’براه داشتن’. (آنندراج)
برخاستن. بپاخاستن. برخاستن روی پاها و ایستادن. (ناظم الاطباء). رجوع به برپای خاستن شود، حلقۀ مسین یا موئین که در بینی اشتر کنند و زمام در آن بندند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
برخاستن. بپاخاستن. برخاستن روی پاها و ایستادن. (ناظم الاطباء). رجوع به برپای خاستن شود، حلقۀ مسین یا موئین که در بینی اشتر کنند و زمام در آن بندند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
با خود بردن، همراه بردن، اخذ کردن، گرفتن، برداشت کردن، برطرف کردن، از بین بردن، ازاله کردن، زایل کردن، بلند کردن، دزدیدن، ربودن، کش رفتن، برچیدن، اختیار کردن، انتخاب کردن، حاصل برداری کردن، درو کردن، محصول برداری کردن
با خود بردن، همراه بردن، اخذ کردن، گرفتن، برداشت کردن، برطرف کردن، از بین بردن، ازاله کردن، زایل کردن، بلند کردن، دزدیدن، ربودن، کش رفتن، برچیدن، اختیار کردن، انتخاب کردن، حاصل برداری کردن، درو کردن، محصول برداری کردن